نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(

تا حالا شده عکس های عزیزانتون رو ببینید، از لبخندشون توی عکس ذوق کنید و دنبال بهترین عکس برای بک گراندتون بگردید، ولی یهو این وحشت با پتک بخوره توی صورتتون، که یه روزی میاد که با دیدن این عکس ها از دلتنگی، اشک می ریزید؟ 

من فقط سیزده ساعته که بابام رو ندیدم

دینا .م

می رم سونوگرافی ، با کلی استرس، جواب رو که میده دستم، توی برگه جواب ، چشمام فقط یه جمله رو می بینه«فولیکول بالغ رویت نشد» دنیا توی سرم خراب میشه، معنیش اینه که این ماه هم پر، این ماه هم نمیشه، برگه رو می ندارم ته کیفم و به این فکر سرراهم چی گیر میارم بخورم که حالم بهتر بشه و خیلی هم وقتم رو میگیره که زودتر برسم خونه تا بچه ها شوهرمو خل نکردن.

چند روز بعد، روزی که کیفم رو خالی می کنم روی تخت تا آت اشغال ها رو بریزم دور و یه سر و سامونی بهش بدم، برگه ی سونوگرافی رو دوباره باز می کنم و جمله های دیگه رو هم نگاه می کنم« مایع آزاد در لگن دیده نشد، ضخامت آندومتر طبیعی ست، اندازه ی اندام ها طبیعی ست، ضایعه ی فضا گیر مشاهده نشد»

و به این فکر می کنم که هر کدوم ازین جمله ها، آرزوی کیه؟

دینا .م

می دونم نوشتن از آسیب های روانی خیلی مده، می دونم روش خوبیه برای جذب مخاطب ، ولی ازونجایی که کسی اینجا رو نمی خونه، می تونم بدون ترس از قضاوت شدن بنویسم( اگه واقعاً فکر می کنی کسی نمی خونه، پس این توضیح اولیه و تبرئه ی پیش از محکومیت چی بود؟ چند چندی با خودت؟)

۱_قسمت گند کمال گرایی ، نپذیرفتن کوچک ترین ایراده، با کمترین انتقاد، به مرحله ی ویرانی میرسی، روزی هزار بار به دیگران ، با نهایت صداقت میگی: همین که تو داری تلاش می کنی، ولو نتیجه نقص داشته باشه، برام کافیه، کافی که چه عرض کنم، بی نظیره.

ولی به خودت که میرسه، نه دیگه ،ماجرا عوض میشه، کمترین نقص، مساویه با شکست مطلق ، با نابودی، با از دست دادن همه چی( اون جمله‌ی مزخرف که: من کار ندارم با هیجده بهترین نمره ی کلاس شدی، تو چرا باید دونمره غلط داشته باشی)

۲_ ترس ها، وای امان از ترس ها، که بیشترشون ناشی از ندونستنه، ناشی از پیش بینی آینده و فاجعه سازی های احمقانه، مسیری که هزار رفتی و می بینی آینده به اون وحشتناکی که فکر می کردی نیست

۳_ حس ضعف ، خستگی ، ناتوانی ، کی تمام میشه ؟ کی این برق دزدی کوفتی تمام میشه؟ کی این انرژی بی نهایت درونی به جای این که خرج فرسوده کردن درونم بشه، خرج فعال سازی توانایی هام میشه؟ لعنتی سی و سه سالمه و شش ساله دارم جون می کنم برای قطع این درخت بائوباب ، چرا تمام نمیشه؟

۴_ اگه همون طور که خیلی ها برام درد و دل می کنند و خیلی خردمندانه بهشون مشاوره می دادم، به خودم هم قرار بود مشاوره بدم، تمام قد می ایستادم و به احترام خودم دست می زدم( غیر از رابطه م با پسر بزرگم) ولی حتی اینجا هم نمی تونم، نمی تونم، من نقص دارم، پس مایه ی ننگ جامعه ی بشری ام

 

 

گه

 

 

دینا .م
۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۴:۰۷

از سری پست های کاملا غیر مرتبط

۱_ داریم کسی که داشته باشه تجربه خاموش کردن ارادی ذهن رو؟ که ذهن از این دویدن دائم و چیدن مقدمات و گرفتن نتیجه های مختلف و سرگردانی بینشون دربیاد، خاموش بشه و بتونی دقایقی زندگی کنی بدون این که این چرخ دنده‌ها با سرعت هزار بر ثانیه دور خودشون بدون؟ داریم؟

۲_خیلی وقت پیش استاد بهم گفت ذهن جوالی داری، اون قدر که سر خودت رو هم کلاه می ذاره 

۳_دلم می خواد از غم بزرگ رابطه ی بین اوبی وان و آناکین بگم ، اول کسی باشه که بفهمه، دیده باشه و تجربه کرده باشه ، دوم این که ذهن لعنتی خفه خون بگیره و در باب بی ارزشی ش داد سخن نده

۴_ از سوم دبیرستان این مونده توی دلم که این رابطه چقدر پیچیده بود، این که آناکین به اوبی وان به چشم پدر نگاه می کنه و اوبی وان به آناکین به چشم برادر، چقدر دردناک، چقدر دردناک

۵_ولی من همیشه اعتقاد داشتم اوبی وان عقل و خرد آناکین بود و پادمه قلب و احساسش، هر گندی که آناکین زد، زمانی بود که اوبی وان نبود.

۶_اینا عوارض دیدن سریال اوبی وان بود، سریال همه ی تلاشش رو گذاشت روی تحریک حس نوستالژیک مخاطب و بی شکل بی رحمانه ای موفق بود

۷_ بعد از دیدن فیلم یا سریال شدیدا احتیاج به حرف زدن درباره ش دارم ، سر همین یکی از دوست هام رو معتاد دکتر هو کردم:) فقط برای این که با هم بشینیم از داستان ریور سانگ لذت ببریم

۸_چرا الان ، بعد از این همه مدت اومدم اینا رو نوشتم ؟ چون نمی خواستم توی جایی که به نام خودم شناخته میشم اینا رو بنویسم، دلم می خواست بنویسم، بدون اینکه بعدش بخوام برگردم و ویرایش کنم، رهای رها

۹_دهه ی اول محرم و سطح دغدغه های من🤦 ( اینا صدای همون دهنه که محض رضای خدا یه لحظه خفه خون نمی گیره)

۱۰_درگیرم، درگیر یه خستگی و ناتوانی عجیب و غریب جسمی و روحی که اصلا نمی دونم از چیه؟ از جسم شروع شد به روح رسید یا برعکس؟ هرچی هست بدجور منو انداخته، در حدی که وقتی پسرم صدام میکنه و بخوام بلند شم، این قدر طول می کشه تا بتونم همه ی انرژی مون رو جمع کنم برای بلند شدن که پسرم بنده خدا کلافه می شه، بیشتر از همه اون بنده ی خداست که داره آسیب می بینند از حال داغون من، حوصله ی اونو از همه بیشتر ندارم، بمیرم براش:`(

۱۱_مشاورمو خفه می کنم اگه بازم بخواد سر این قضیه کوتاه بیاد و بگه خودت داری بزرگش می کنی😡

۱۲_چقدر خوب بود که نوشتم، چقدر خوب


پ.ن:الان که دوباره خواندنش دیدم اصلا هم غیر مرتبط نیستن،کاملا هم مرتبطه 

 

دینا .م
۱۰ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۱

قضاوت گر سردرگم

لینک به لینک، ازین وبلاگ به اون یکی می پرم، بعضی ها وبلاگ هایی ان که قبلاً می خوندم و ولشون کردم و بعضی ها هم جدیدن.

از هر کدوم یکی دو پست میخونم، عموما پس‌م می زنن، صدای توی ذهنم اصلا بنای راه اومدن نداره: این چقدر تلخه، همه ش داره از بدبختی و سیاهی می نویسه، اون یکی چقدر از خودش خوشش میاد، کم تعریف کن از خودت عامو، اینم یه چیزیشه، نمی دونم چی ولی به دلم نمیشینه.

البته هستن وبلاگایی که دوستشون دارم و می خونمشون و لذت میبرم، ولی این صدای قضاوت گر ذهنم منو به این سوال رسوند: کسی که وبلاگ تو رو میخونه، چه تصویری از تو پیدا می کنه؟ و اون تصویر چقدر به توی واقعی شبیهه؟

وبلاگم رو باز می کنم و شروع میکنم به خوندن پست ها،پست هام چه تصویری از من رو نمایش میدن؟

برای من فقط یه جواب وجود داشت: یه آدم سردرگم

و این جواب چقدر واقعی بود

 

 

 

 

 

 

 

دینا .م
۲۸ فروردين ۰۰ ، ۰۷:۴۹

شب هشتم

وقتی کسی رو دوست داری، هی می خوای درباره ش حرف بزنی،اگه نشه ، هی می خوای ازش بشنوی،  می گردی ببینی کجا حرفی هست ازش، بری اونجا بشینی، حتی اگه خودتو باور نکنی 

من منتظر شب هشتم ماهم ...

دینا .م
۲۶ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۲۸

شکست حصر من؟ اینم آرزوست

جودی ابوت یه جمله ای داره که میگه: اتفاق های بزرگ و سخت نیستن که آدمو از پا میندازن، اتفاقاتی ریز و ریز و پشت سر هم و کوچیکه کوچیکه کن یه جایی دیگه نفستو می بره و از پا می ندارن( نقل به مضمون) 

الان محاصره شده بیا اتفاق های نه چندان کوچک و نه چندان بزرگم ، که تموم نفس کشیدنو ازم گرفتن و گاها اون قدر مسخره و پیش پاافتاده به نظر میاد که حتی نمیشه پیش کسی غر زد، ولی منو به جایی رسوندن که الان از بلند شدن و تا خونه رفتن هم ناتوان شدم

دینا .م

بیرون همه چی روی دور تنده، توی خیابونا، سرکار، پارک ها ، مغازه ها، همه دارن تند راه میرن، کار می کنن، خرید می کنن، می رن که به یه جای برسن، یه کاریو انجام بدن ، می دون، عجله دارن و مشغولند. همه کارشون که تموم میشه میان خونه، توی خونه همه چی روی دور کنده، یواشه، آدما پاشونو که از در می دارن داخل یه جوری کند میشن که انگار از پریز کشیدیشون بیرون، آروم میشن، و این تضاده که لذت بخشه، دویدن های طول روز و آروم گرفتن آخرش.

همه ی اینا قشنگه تاااااااا زمانی که تبدیل میشی به یک زن خانه دار، زمانی که تقریبا تمام طول روزت رو توی خونه ایی، دیگه این یواشی و کندی آرام بخش نیست، رخوت آور میشه، انگار وزنه های بیست کیلویی به پات بستن که همین که می خوای کاری بکنی که از روال روزمره ت خارجه، محکم بچسبوننت به زمین و در جواب هر تغییر هیجان انگیز یه حوصله ش نیست حواله می کنی.

توی خونه بودن و رخوت آلود نشدن خیلی سخته

دینا .م
۰۵ دی ۹۹ ، ۲۱:۴۹

این واقعا انتخابم نبود

ریشه ی خشم برای من استیصاله، لحظه ای که حس می کنی توی یه دایر گیر کردی و نمی تونی ازش بزنی بیرون

حس می کنم باید یه نقطه ای ازین دایره شکستنی باشه ، که بتونی بشکنیش و بزنی بیرون، حتی الان ، در اوج خشم و استیصال ، اعتقادی به بن بست ندارم، اگه بیرون نمیرم،تقصیر منه که راه خروج رو پیدا نکردم، و این حس میشه یه بار روی همه ی عذاب وجدان های قبلی و دوباره میوفتم توی این دور باطل که باید بگردم نقطه ی شیشه ایش رو پیدا کنم


 

سال ها پیش ( دوران دبیرستان)یه داستان کوتاه استعاری نوشته بودم که متاثر بود از داستان های مصطفی مستور ، درک شباهت رابطه ی من با خدا و تصورات ذهنیم با من، اشکال کردن توی اختیار آدمیزاد،درک رابطه ی عکس عادت و فهم و ...

قهرمان داستانم تمام عمرشو توی یه دایره ی کوچیک دور خودش چرخیده بود، توی مه، گاهی ادمهایی از توی مسیرش رد شده بودن، آدم هایی که اون ها هم توی دایره های خودشون راه می رفتن،ولی گاهی کسایی از توی دایره ش عبور کردن که مسیرشون مدور نبود، مستقیم بود، و همین شروعی میشه بر بحث ها و دعواهاش با منی که نویسنده ی داستانش بودم و خدای چهانش، ولی نمی تونستم مثل خدای خودم به مخلوقم اختیار بدم، تلاش و تقلاش برای بیرون اومدن از دایره ش، حداقل برای بیخود راه نرفتن خیلی شبیه امروز منه، فقط من نمی دونم چه جور باید با خدای داستان خودم دعوا کنم

دینا .م
۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۰:۰۷

اللهم اشف کل مریض

شما برو به هرکی می خوای بگو که " من موقع ظرف شستن، آشپزی کردن و جمع و جور کردن، فلسفه گوش میدم" یا بهت می خنده یا به سلامت عقلت شک می کنه، بدانید و آگاه باشید من موقع حلقه بازی و پازل ساختن و ورزش صبحگاهیِ پاشو پاشو کوچولو ام فلسفه گوش میدم:]


 

پ.ن: اینا عقوبت اون زمانیه که می نشستی وارکرفت بازی می کردی و درس نمی خوندی.

- آخه من موقع وارکرفت هم فلسفه گوش می کردم:)

دینا .م