نقطه های روشن ایمان من چشمان توست ...

پیام های کوتاه
  • (25 دقیقه قبل)
    :-(

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۲

واقعا چیکار؟

من از هفده سالگی منتظر ازدواج بودم. به عبارت بهتر مترصد ازدواج بودم. بنای زندگیم رو گذاشته بودم سر اینکه متاهل برم دانشگاه. کار ندارم چقدر درست بود یا نه ولی نیازش رو داشتم و خیلی جدی از خدا می خواستم. ولی خدا نخواست تا بیست و سه سالگی. اون اواخر دیگه داد و بیدادم درومد که : خدایا، دیررررره، گور پدر همه ی برنامه ریزی های زندگیم، دارم هلاک میشم از تنهایی. گذشت، یه چند ماهی که از ازدواج گذشت( یعنی به سال نرسیدا) به این نتیجه رسیدم که این زمان دقیقا زمان مناسب ازدواج من بود‌، منِ شخصی، نه هیچ فرد دیگه. باید یه سری تجربه ها رو به دست می آوردم، یه سری دردها رو می کشیدم و یه سری خوش گذرونی های مجردی رو پشت سر می گذاشتم تا با دست پر وارد زندگی متاهلی میشدم.

سر بچه دار شدن دقققققیقا همین ماجرا تکرار شد . ما مدت ها منتظر بچه دار شدن بودیم و نمی شد. اتفاقات خیلی عجیب، اشتباه یه دکتر بی ربط، اشتباه یه منشی دیگه و اتفاقات عجیب دیگه. همین که اومدیم قم ، خدا به ما بچه داد( در داغون ترین اوضاع مالی و روحی) و بعد فهمیدیم که اون زمان مناسب ترین زمان ممکن ما برای بچه دار شدن بود ‌.

می دونید این دوتا تجربه ی بزرگ رو توی زندگیم دارم ولی الان که دو ماهه دوباره  تصمیم به بچه دار شدن داریم و نشده ( یعنی یه بار شد و نموند و بعدش بازم فهمیدیم چه لطف بزرگی بود که نموند) باز هم بی قرارم و همه ش به عقب موندن از برنامه هام فکر می کنم و این که با این عقب انداختن ها فاصله ی سنی بچه هام زیاد میشه و من چندتا بچه می تونم بیارم و اینا. 

می دونید به این فکر می کنم که خدا پیش خودش میگه: دیگه چیکار کنم تا به من اعتماد کنید؟ 

دینا .م

الان بزرگ ترین دغدغه من ( بخونید غم، بخونید عامل حس بدبختی، بخونید تنش فکری بیست و چهار ساعته) وابستگی پسرک به گوشیه. از قبل از عید که توی خونه حبس شدیم، شروع شد و الان که در پروسه قطع شیر دهی هستیم به اوج خودش رسیده. 

احساس عجز و ناتوانی شدید دارم. این که همین اول کار چقدر از بایدها و نبایدهام زیر پا گذاشته شد، چقدر ناتوانم در انجام کارهایی که برام مسلّم بودن. احساس یک شکست خورده ی تمام و کمال رو دارم.

می تونم به خاطر همه ی کوتاهی و خطاهام از خودم گذشت کنم، می تونم با خودم همدلی کنم و به خودم حق بدم که توان من همینه، می تونم عبور کنم و بپذیرم قرار نیست همه چیز بی نقص باشه. در مورد همه چیز می تونم این طور باشم الّا این یه مورد. حس می کنم دارم با دست خودم آینده ی بچه مو نابود می کنم

 

دینا .م

بذارید یه مثال بزنم. فرض کنید جامعه ای وجود داره که به طور کاملا سنتی بعد از هر وعده به  هرویین مصرف می کنن و این کار براشون همون قدر عادیه که برای ما وجود مثلا سبزی روی سفره ،و عوارض هرویین رو مثلا عوارض بالا رفتن سن بدونن و طول عمر آدم رو ( که به دلیل مصرف هرویین پایین اومده )همین قدر بدونن و باهاش نسل ها و نسل ها زندگی کنن. بعد این آدما وقتی پیشرفت می کنن، مثلا جهش مدرنیته براشون رخ میده یا به هر دلیل دیگه نوع خواسته هاشون عوض میشه و شروع می کنن به کند و کاو در گذشته شون می بینن که خیلی از این مسائل به خاطر مصرف هرویین بوده.

فرد در این نقطه با دوتا چیز مختلف رو به رو میشه:

یک: تصور دنیایی زیبا بدون عوارض هرویین

دو: وحشت تغییر سبک زندگی. سبکی که خودش در انتخابش هیچ نقشی نداشته و الان باید درد ترک اعتیادی رو به جون بخره که توش هیچ تقصیری نداشته.

خب این یه مثال کاملا خیالی بود. ولی بیاید به جای هرویین بعضی از رفتارهای والدین، اطرافیان بالغ و دیگران رو با کودک بذاریم.رفتارهایی که بار اول که باهاشون رو به رو میشیم خیلی جذاب، منطقی، ارزشمند و تربیت مدارانه ست و هیچ ایرادی درش نمی بینیم. ولی وقتی میریم دنبال هزار و یک  مشکل روحی که داریم و بعد از کلی سرو کله زدن با مشاور می فهمیم دلیلش همین رفتارهای ارزشمند و تربییت مدارانه بوده ، ما هم با همون دو گزینه ای که اون هرویینی مادرزاد رو به رو شد ، رو به رو میشیم.

یک: دنیایی بدون این حجم از تلخی درونی و کشمکش های بی پایان بی ثمر

دو:وحشت  تغییر چیزهایی درونمون که خودمون رو باهاش شناختیم و اساسا خودمون رو باهاش تعریف کردیم.

همون  قدر ترسناک و سخت ،یا حتی ترسناک تر و سخت تر

حالا من اینجا ایستادم. نقطه ای که باید هرویین رو ترک کنم. منی که شخصیت خودم رو با این هرویین تعریف کردم و همیشه به خاطرش مورد تشویق قرار گرفتم.

راستش خیلی وحشت زده نیستم، چون اصلا این اتفاق رو ممکن نمی دونم. اصلا به خودم این گمان رو ندارم که بتونم ازین ماجرا زنده بیرون بیام.

دعام کنید لطفا.


 

پ.ن: به همه ی این بدبختی ها منع صحبت کردن درباره ی این ماجرا رو هم اضافه کنید. 

پ.ن 2: توی این ماجرای مشاور رفتن، آیه ای که استاد برامون می گفت برام تداعی میشه: "الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا" همه ش درگیر اینم چه جهادی کردم که این جور راه ها دارن بهم نشون داده میشن.

پ.ن3، چرا مثال هرویین به ذهنم رسید؟ چون شخص خودم وقتی اون رفتار مخرب باهام میشد و به قول خودشون در حقم لطف می کردن ، به معنای واقعی کلمه "های" می شدم  و معتاد میشدم به شرایطی ازون دست. مخدر بهترین تعبیریه که به نظرم رسید.

دینا .م